غزل
ای صفای گل ِ خورشیدِِ رُخـَت کنعانی خطِ ابروت ، پراز معجزه ی پنهانی
طرحت از حور و بهشت وپری وعشق وغزل گرچه ترکیب تو را ساخته اند انسانی
هرچه اندوخته ام بود زتقوی وادب سوخت درشعله ی لب های تو با آسانی
آن که روی تو ندیده ست ، کجا می داند حالت عشق ِمن ومعنی ِسرگردانی؟ !
بوس بوس ِ قطراتِ عرقت می کارد باغی ازماه ، درآیینه ای از پیشانی
زیر ِ کندوی پرآشوبِ سیاهِ مژه هات چشم هایت عسل ِخالص ِ دشتستانی
پری ِ گمشده ی خاطره ی کودکی ام ! ببرم باز به آن سوی ِ پریشان جانی
شعرها گفتم وشایسته ی روی تو نبود
شعرهایم همه پیش ِ قدمت قربانی
برازجان – شهریور1390