با شعر ایرجو
یک شنبه 24 فروردین 1398
برخی از واژه ها در ذهن ، معنایی فراتر از آنچه دارند را القا می کند مثل اسب سفید که همیشه خاص منوچهر آتشی است . نوروز هم یکی از همین واژه هاست که برای ما جنوبی ها، یاد آور نام ایرجوست. باور نمی کنم در خطه ی جنوب اهل شعری را بتوان یافت که شعری نوروزی بخواند و « نوروز ایا امرو صوا آخر زمسّونه بیو » را از قلم بیندازد و امروز 24 فروردین که نوروز هم نیامده ، تمام شده باز ایرجو به مهمانی من آمد با این رباعی که :
از دوست مپرس غم به جانش زده است
از باغ چه گویمت خزانش زده است
نه عشق ، نه زندگی ، نه باده ، نه بهار
اینجا همه چیز خشکمانش زده است
این شعر و بوی ایرجو با آمدن عیسی عباس زاده صبح امروزم را رنگ و بوی تازه ای بخشید .
ایرجو در تقویم نشسته بود و اندیشناک سویی را می پایید . او تا زنده بود ، اندیشناک ، همه سو را می پایید . او بخشی از فرهنگ ماست . همیشه متین و اندیشناک . ایرجو در تقویم ایران ماندگار است همچنان که همیشه در دل های ما.