سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شعر و خاطرات

برگی از زندگی . دوشنبه 16 تیر 1399

کار که تمام شد ، وسایلم را برداشتم و حرکت کردم. آنچه بیش از همه سعی داشتم فراموش نکنم ، تخم مرغ هایی بود که می خواست برای نیما ببرم تا « خاگِ مُشتکی » درست کند که درست هم کرد و مثل همیشه خوش مزه بود و با دوستان نشستیم و خوردیم. شب کتاب هایم را جمع و جور کردم تا صبح روز هفدهم به برازجان بروم که رفتم و به موقع رسیدم .  اول قاسم شجاعی را دیدم و کتاب هایی که برایم آورده بود و بعد هم آقای محمدی را . بعد به بانک هم سری زدم که از وام خبری نبود. ظهر هم محمد حمیدی غذا  گرفته بود و خبرم کرد و رفتم و پس از خواب عصرگاهی با هم رفتیم و خانه را  تحویل گرفتیم و چون زمان کافی بود ، مستقیم عازم عسلویه شدم. شب بود که برای بنزین به جایگاه آبدان رفتم . کارت کشیدم و رمز را گفتم اما معلوم شد که تاریخ اعتبار کارت گذشته است. یادم آمد که 30 هزار تومان پول در جیب و 32 هزار تومان موجودی در کارتی دیگر دارم که مجموعا می توانستم 60 هزار تومان را بپردازم . پول نقد را دادم و کارت کشیدم اما سی هزار تومان از 32 تومان را پس نداد. به 25 تومان راضی شدم باز موجودی کم بود. 20 تومان کشیدم اما هنوز ده هزار تومان کم داشتم. در اندیشه ی چه باید کرد بودم که متصدی پمپ بنزین گفت به جایی زنگ بزن تا برایت واریز کنند. زنگ زدم و داشتم برای نیما توضیح می دادم که جوانی موتور سوار ، نزد متصدی رفت و بر خلاف میلم ده هزار تومان را پرداخت و هرچه اصرار کردم فایده ای نبخشید. داشت می رفت که صدایش زدم و نامش را پرسیدم و شماره اش را گرفتم. جواد حسین پور از شهر آبدان به من این نکته را ثابت کرد که در این دنیای هر کی هر کی ، انسانیت نمرده است. بحث بر سر مقدار پول نیست . سخن از وجود خوبی و محبت در بین انسان هاست و هستند کسانی که  بدون هیچ شناختی به کمک دیگران بر می خیزند. پیش از این نیز آبدان را دوست می داشتم اما  احساس کردم  عزیزتر و دلخواه تر شده است . اندیشه پاک آن جوان را می ستایم در برابر بزرگی  روحش تعظیم می کنم.